بیست و سه چهار سالش بود که عاشق شده بود ؛ چراش خیلی پیچیده است چون خود عشق موضوع آسونی نیست...حداقل واسه بعضیها که عشق چیزی بیشتر از چند نانوگرم تستسترونه
خیلی دختر خوش هیکلی نبود که واسش با سوادای شعر بلد غزل بگن یا یه صورت استثنایی نداشت که میخ کنه مردها را...سالها بود که به این " درد دیده نشدن" عادت کرده بود تا اینکه تو این هیر وویر یه مرد محترم بهش احترام گذاشت، نوازشش کرد، در آغوشش گرفت و حتی....
. ازخیلی چیزها باهاش صحبت میکرد و به او این احساس را میداد که خیلی خاص است . دو سالی از این ارتباط گذشته بود که یهویی دختره بینوا فهمید که طرف زن داره !!! مثل این می مونه که...ولش کن؛ معلومه که خیلی چیز ضایعی بوده دیگه...مثال زدن نداره
بعدش متوجه شد هم عصبانیه از دست طرف ، هم متاسفانه نمیتونه ولش کنه...چندباری تلاشکی کرد..دوسه هفته ای تمس نگرفت ولی دید نمیتونه و برگشت تو رابطه...به همین سادگی و گندی. خودش را متقاعد میکرد که من فقط شنونده حرفهای او هستم ،من که نمثیخوام زندگیش را خراب کنم حتی شاید کمکی بشم براش تا رابطه بدش را با زنی که درکش نمیکنه ، بهتر کنم ( توهم مشترک همه کسانی که تو ارتباط با یه آدم متاهل هستن!)
***************
یکسال پس از فهمیدن اینکه طرف زن داره ، رفتش دکتر ، بعد از مدتها کلنجار رفتن با وجدان درد نداشته و داشته و خدا و ماه رمضون و... بالاخره حرفهایش را زد و منتظر ماند ببینه دکتره چه عکس العملی نشون میده.طرف مکثی کرد وچندتا سوال از رابطه او با پدرش، مادرش ، مردان زندگیش ، باورهایش ، کتابها و موسیقی ها و حتی آرزوهای سی سالگیش و...پرسید.دست آخر نگاهی بهش کرد و گفت :
- میدونی میخوای چی کار کنی؟
- آره...از این وضعیت خسته شده ام
- کافی نیست که خسته شده باشی...خروج از این رابطه و حسهای پشتش و عادتهای همراهش مثل زایمان درد داره...خطرناکه..خیلی ها سر ِ" زا " رفته اند.جوگیر چهارتا دست انداز عاطفی نشده باشی واسه این تصمیم؟
- مهم نیست...دیگه نمیشه این وضع را ادامه داد...حس میکنم سرش جای دیگه هم گرمه و همون داستانها را برای بقیه نیز داره سر هم میکنه...حتی یه زنگ هم بهم نمیزنه ...میگه زنم شک کرده تا من را بپیچونه
- پس از هفته بعد تماسهایت را باهاش کم کن تا اینکه به صفر برسه. اون که بهت تماس نمیگیره زیرا براش دیگه دردسر شده ای...با حضور خود عفونت نمیشه جراحی کرد
****************
نه ماه گذشت...بارها مرد و زنده شد..حتی یکی دوبار زیرآبی رفت و طرف را دید.چند هفته یه بار میرفت پیش دکتره و با او هم کلنجار میرفت...دنبال یه راه حلی بود که هم طرف را داشته باشه هم از خودش بدش نیاد .
آقای متاهل هم در جریان همه این کارها بودن! هر از گاهی بهش یه تماسکی میگرفت...تو مایه های گوشت جلوی هاپو انداختن...خیلی روشنفکرانه در جریان سیر روانکاوی دختره بی نوا بود و از روی تمسخر کلمه ای میگفت و دختره را میفرستاد رو هوا : این کارها همش دکان داری دکترهاست..دکترها وآخوندهای ادیان میخوان با سیاه جلوه دادن ارتباط زن و مرد ، به عشق خط سیاه بکشند...ادیان دشمن آزادی و عشقند.اینها را ساخته اند که نفسها را حبس کنیم..دهانت راذ میبویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
واقعا استاد مین گذاری روح دختران بود
دختره در برابر همه این درگیری های فلسفی و اخلاقی و...داغون شده بود. از یک سو وضع تغییر نکرده خودش ، از یک سو خشم بی پایانش...تحلیل رفتار پدرش ، آزارهای جنسی دوران کودکیش...کاشک اصلا نرفته بوددکتر...قبلا حداقل یه آب باریکه ای داشت...هر ازگاهی آغوشی مخفی و دوباره همان زندگی...حداقل از این وضعی که الان داشت بهتر بود
****************
رفت مکه و از خدا کمک خواست که خودش یه جوری همه چیز را درست کنه تا اگه قسمته ایندو دلداده به هم برسن ولی حواسش نبود که خدا اینقدر کارتونی رفتار نمیکنه . به هرحال تو اونجا یه کم حالش بهتر شد بود و غافل بود از اینکه اینها در بارگاه الهی و روان آدمی ، موقت اند. دوباره به شدت حالش خراب شد...همون نماز را هم گذاشت کنار...رسما به دکترش نیز کنایه های صریحش را آغازید که شماها فقط بلدید ژست فهمیده بودن بگیرید و من بدبخت تو این وانفسای جنگ درونی تنها مانده ام...این داستان به کجا رسید؟
*************
چند وقت پیش برای دکترش نامه فرستاد...
دکتر یک سال گذشت و من متولد شدم...الان دیگه زنی شده ام مسوول تر..خدایی دارم واقعی تر....حالا میفهمم وجدان درد نداشته ام به خاطر بریدن سرشاخه های حساس روحم بوده است.. از آن رابطه کاملا فاصله گرفته ام حتی درسهای عقب افتاده ام را جبران کرده ام ...با عشق ورزش میکنم تا از این بدهیکلی خلاص شوم .. خودم را بیشتر دوست دارم بدون اینکه نیاز داشته باشم در ارتباط با مردی شکارچی، " توهمی از خوب دیده شدن" را تحمل کنم حتی باید اعتراف کنم که .منی که فکر میکردم هرگز از هیچ مردی جز " او " خوشم نخواهد آمد ، الان بلدم قلبم بلرزد...یعنی تازگیها بلدم بقیه را هم ببینم و فکر میکنم اینها یعنی تولدی دوباره
در جوابش یک سطر نوشت : خیلی زحمت کشیدی...خیلی درد کشیدی و تا جاییکه من میدانم ، این عالم صاحبی دارد که به دردکشیدگان ، پاداشی عجیب میدهد : قلب دوباره
الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور
خدا آشنای باورمندان است، ایشان را از تاریکی در میاورد به سمت به نور سوق میدهد
کلمات کلیدی: